گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی