گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
لبریزم از واژه اما بستهست گویا زبانم
حرفی ندارم بگویم، شعری ندارم بخوانم
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
با اینکه نبض پنجره در دست ماه نیست
امشب جهان به چشم اتاقم سیاه نیست
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
همه هست آرزویم که ببینم از تو رویی
چه زیان تو را که من هم برسم به آرزویی
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی