او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
چشم دل باز کن که جان بینی
آنچه نادیدنیست آن بینی
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند