غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
ماه غریب جادّهها، همسفر نداشت
شب در نگاه ماه، امید سحر نداشت
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
غزل عشق و آتش و خون بود که تو را شعر نینوا میکرد
و قلم در غروب دلتنگی، شرح خونین ماجرا میکرد
دل به دریا زد و دل از او کند
گرچه این عشق شعلهور شده بود
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند