تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
حق میشود انکار و من انگار نه انگار
منصور سرِ دار و من انگار نه انگار
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند