گل کرده در ردیف غزلهای ما حسین
شوری غریب داده به این بیتها حسین
تا گلو گریه کند، بُغض فراهم شده است
چشمها بس که مُطَهَّر شده، زمزم شده است
شنیده بود که اینبار باز دعوت نیست
کشید از ته دل آه و گفت: قسمت نیست
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
ای تا به قیامت علم فتح تو قائم
سلطان دو عالم، علی موسی کاظم
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند