گرچه صد داغ و هزاران غم سنگین داریم
چشم امّید به فردای فلسطین داریم
عشق تو در تمامی عالم زبانزد است
بیعشق، حال و روز زمین و زمان بد است
بیسایه مرا آن نور، با خویش کجا میبرد
بیپرسش و بیپاسخ، میرفت و مرا میبرد
گفتند از شراب تو میخانهها به هم
خُمها به وقت خوردن پیمانهها به هم
نتوان گفت که این قافله وا میماند
خسته و خُفته از این خیل جدا میماند