کربلا
شهر قصههای دور نیست
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
زخمی شکفته، حنجرهای شعلهور شدهست
داغ قدیمی من از آن تازهتر شدهست
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
دل غریب من از گردش زمانه گرفت
به یاد غربت زهرا شبی بهانه گرفت
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند