کربلا
شهر قصههای دور نیست
مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
بیان وصف تو در واژهها نمیگنجد
چرا که خواهر صبری و دختر نوری
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
اینان که به شوق تو بهراه افتادند
دلسوختگان صحن گوهرشادند
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند