کربلا
شهر قصههای دور نیست
صبحت به تن عاطفه جان خواهد داد
زیبایی عشق را نشان خواهد داد
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
طنین «آیۀ تطهیر» در صدایش بود
مدینه تشنۀ تکرار ربّنایش بود
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
چشم تو خراب میشود بر سر کفر
کُند است برای حنجرت خنجر کفر
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند