کربلا
شهر قصههای دور نیست
تو را کشتند آنها که کلامت را نفهمیدند
خودت سیرابشان کردی مرامت را نفهمیدند
هر نسیمی خسته از کویت خبر میآورد
چشم تر میآورد، خونِ جگر میآورد
نه فقط سرو، در این باغِ تناور دیده
لالهها دیده ولیکن همه پرپر دیده
یارب به حق منزلت و جاه مصطفی
آن اشرف خلائق و خاتم به انبیا
نشاط انگیز نامت مینوازد روح عطشان را
تو مثل چشمهای! نوشیده و جوشیده انسان را
ندیدم چون محبتهای مادر
فدای شأن بیهمتای مادر
چرا و چرا و چرا میکشند؟
«به جرم صدا» بیصدا میکشند