تا چند اسیر رنگ و بو خواهی شد؟
چند از پی هر زشت و نکو خواهی شد؟
چشمهایم را به روی هرکه جز تو بود بست
قطرۀ اشکی که با من بوده از روز الست
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود