سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
در خاک دلی تپنده باقی ماندهست
یک غنچۀ غرق خنده باقی ماندهست
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست