من شعر خوبی گفتم امّا او
از شعر من یک شعر بهتر گفت
ابرهای سیاه میگریند
باز باران و باز هم باران
ای عزّت را گرفته بی سر بر دوش
وی تنگ گرفته عشق را در آغوش
هنوز مانده بفهمیم اینکه کیست علی
برای عشق و عدالت غریب زیست علی
مه و خورشید تابیدهست در دست
و صد دریا زلالی هست در دست
داغ تو اگرچه روز را شام کند
دشمن را زهر مرگ در کام کند
کسی مانند تو شبها به قبرستان نمیآید
بدون چتر، تنها، موقع باران نمیآید
و کاش مرد غزلخوان شهر برگردد
به زیر بارش باران شهر برگردد
عصمت بخشیده نام او دختر را
زینت بخشیده شأن او همسر را
معنای شکوهِ در قیام است حبیب
پا منبری چند امام است حبیب
این چندمین نامهست بابا مینویسم؟
هر چند یادت نیست امّا مینویسم
دلم شور میزد مبادا نیایی
مگر شب سحر میشود تا نیایی