روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
سکه شدن و دو رو شدن آسان است
آلودۀ رنگ و بو شدن آسان است
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
چشمان تو دروازۀ راز سحر است
پیشانیات آه، جانماز سحر است
رفتی سبد سبد گل پرپر بیاوری
مرهم برای زخم كبوتر بیاوری