روزی که عطش به جان گلها افتاد
از جوش و خروش خویش، دریا افتاد
تو با آن خستهحالی برنگشتی
دگر از آن حوالی برنگشتی
دریا بدون ماه تلاطم نمیکند
تا نور توست، راه کسی گم نمیکند
پس از قرنها فاصله تا علی
نشستهست در خانه تنها، علی
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را