مانده پلک آسمان در گیر و دار واشدن
شب بلندی میکند از وحشت رسوا شدن
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را