ناگاه آمدی و صدایی شنیده شد
در صور عشق، سورۀ انسان دمیده شد
به دست باد دادی عاقبت زلف پریشان را
و سر دادند بیتو تارها آهنگ هجران را
ای چشمهایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخههای روشنِ «والتّین»
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
مسیح، خوانده مرا، وقت امتحان من است
زمان، زمانِ رجزخوانی جوان من است
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
خورشید به خون نشستهام، آه! رسید
آهِ منِ دلشکسته تا ماه رسید
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
اینجا گرفتهست مردی بر روی دست آسمان را
مردی که در قبضهٔ خود دارد تمام جهان را
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
غم با نگاه خیس تو معنا گرفته
یک موج از اشک تو را دریا گرفته
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید