خاک، لبتشنۀ باران فراگیر دعایت
پلک بر هم نزند باد صبا جز به هوایت
نگاهی گرم سوی کودکانش
نگاه دیگری با همزبانش
ناگاه آمدی و صدایی شنیده شد
در صور عشق، سورۀ انسان دمیده شد
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
ای چشمهایت جاری از آیات فروردین
سرشارتر از شاخههای روشنِ «والتّین»
با داغ مادرش غم دختر شروع شد
او هرچه درد دید، از آن «در» شروع شد
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟
پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غمزده در چشمم آشناست
زهیر باش دلم! تا به کربلا برسی
به کاروان شهیدان نینوا برسی
غمی به وسعت عالم نشسته بر جانش
تمام ناحیه خیس از دو چشم گریانش
پر کن دوباره کیل مرا، ایّها العزیز!
دست من و نگاه شما، ایّها العزیز!
گاه تنها يک نفر هم يار دين باشد بس است
يک نفر بانوى سرشار از يقين باشد، بس است
دوباره عطر گل یاس در حرم پیچید
و قلبها شده روشن در آستانۀ عید