سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست