دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
او غربت آفتاب را حس میکرد
در حادثه، التهاب را حس میکرد
کجاست زندهدلی، کاملی، مسیحدمی
که فیض صحبتش از دل بَرَد غبارِ غمی
مهمان ضیافت خطر هیچ نداشت
آنگاه که میرفت سفر هیچ نداشت
خونین پَر و بالیم؛ خدایا! بپذیر
هرچند شکستهایم، ما را بپذیر
شهد حکمت ریزد از لعل سخندان، بیشتر
ابر نیسان میدمد بر دشت، باران، بیشتر
آیینه و آب، حاصل یاد شماست
آمیزۀ درد و داغ، همزاد شماست