آن روز با لبخند تا خورشید رفتی
امروز با لبخند برگشتی برادر
سر تا به قدم عشق و ارادت بودی
همسنگر مردی و رشادت بودی
جامعه، دوزخی از مردم افراطی بود
عقل، قربانی یک قوم خرافاتی بود
انبوه تاول بر تنت سر باز کرده
این هم نشان دیگری از سرفرازیست
آنقدر نقش لالۀ پرپر کشیدی
تا آنکه آخر، عشق را در بر کشیدی
خاموش ولی غرق ترنّم بودی
در خلسۀ عاشقانهات گُم بودی
خم شدم زیرِخط عشق سرم را بوسید
دمِ پرواز پدر بال و پرم را بوسید
گفتم سر آن شانه گذارم سر خود را
پنهان کنم از چشم تو چشم تر خود را
پرنده کوچ نکردهست زیر باران است
اگرچه سنگ ببارد وگرچه طوفان است
مردان غیور قصّهها برگردید
یک بار دگر به شهر ما برگردید
اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده
«معاشران گره از زلف یار وا نکنید»
حریم وحدت دل را ز هم جدا نکنید