عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
سجادۀ سبز من چمنزاران است
اشکم به زلالی همین باران است
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
آورده است بوی تو را کاروان به شام
پیچیده عطر واعطشای تو در مشام
تا باد مرکبیست برای پیام تو
با هر درخت زمزمهوار است نام تو
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قيامت، آب
این آستان كه هست فلك سایهافكنش
خورشید شبنمیست به گلبرگ گلشنش