ای نگاهت امتدادِ سورۀ یاسین شده
با حضورت ماه بهمن، صبح فروردین شده
غریبه! آی جانم را ندیدی؟
مه هفت آسمانم را ندیدی؟
چون کوفه که چهرهای پر از غم دارد
این سینه، دلی شکسته را کم دارد
ناگهان در یک سحر ایمان خود را یافتم
جان سپردم آنقدر، تا جان خود را یافتم
آهسته میآید صدا: انگشترم آنجاست!
این هم کمی از چفیهام... بال و پرم آنجاست
ای خاک ره تو خطّۀ خاک
پاکی ز تو دیده عالم پاک
یک کوه رشید دادهام ای مردم!
یک باغ امید دادهام ای مردم!
چشمۀ خور در فلک چارمین
سوخت ز داغ دل امّالبنین
خوش باد دوباره یادی از جنگ شدهست
دریاچۀ خاطرات خونرنگ شدهست
این چه خروشیست؟ این چه معمّاست؟
در صدف دل، محشر عظماست
دلم میخواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى
چون آينه، چشم خود گشودن بد نيست
گرد از دل بيچاره زدودن بد نيست
دختر فکر بکر من، غنچۀ لب چو وا کند
از نمکین کلامِ خود حقِ نمک ادا کند