از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
برخاستم از خواب اما باورم نیست
همسنگرم! همسنگرم! همسنگرم! نیست
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت