از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
گر بر سر نفس خود امیری، مردی
ور بر دگری نکته نگیری، مردی
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت