از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
به نام آنکه مستغنیست بالذّات
«بَدیعُ الاَرض» و «خلّاقُ السماوات»
تا آسمانت را کمی در بر بگیرد
یک شهر باید عشق را از سر بگیرد
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
آری زمین که هستی او وامدار توست
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت