در خیالم شد مجسم عالم شیرین تو
روزگار سادۀ تو، حجرۀ رنگین تو
از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
مادر موسی، چو موسی را به نیل
در فکند، از گفتۀ ربَّ جلیل
گه احرام، روز عید قربان
سخن میگفت با خود کعبه، زینسان
هرکه با پاکدلان، صبح و مسایی دارد
دلش از پرتو اسرار، صفایی دارد
جهان را، بیکران را، جن و انسان را دعا کردی
زمین را، آسمان را، ابر و باران را دعا کردی
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
پیرمردی، مفلس و برگشتهبخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
ای که عمریست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهیست
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت