از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
دل گفت مرا علم لَدُنّی هوس است
تعلیمم کن اگر تو را دسترس است
ای رهنمای گم شدگان اِهْدِنَا الصِّراط
وی نور چشم راهروان اِهْدِنَا الصِّراط
در دل شب خبر از عالم جانم کردند
خبری آمد و از بیخبرانم کردند
عاشقی در بندگیها سربهراهم کرده است
بینیاز از بندگان، لطف الاهم کرده است
پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
خم ابروی تو محراب رکوع است و سجودم
بیخيال تو نباشد نه قيامم نه قعودم
افزون ز تصور است شیداییِ من
این حال خوش و غم و شکیبایی من
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
ز هرچه غير يار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت