از کار تو تا که سر درآورد بهشت
خون از مژگان تر درآورد بهشت
قصد کجا کرده یل بوتراب؟
خُود و سپر بسته چرا آفتاب؟
شبی ابری شدم سجاده را با بغض وا کردم
به باران زلال چشمهایم اقتدا کردم
کمتر کسیست در غم من، انجمن کند
از من سخن بیاورد، از من سخن کند
میداد نسيم سحری بوی تنت را
از باد شنيدم خبر آمدنت را
دوباره بوی خوش مشک ناب میآید
شمیم توست که با آب و تاب میآید
پیغمبر درد بود و همدرد نداشت
از کوفه بهجز خاطرهای سرد نداشت
گفتم چگونه از همه برتر بخوانمت
آمد ندا حبیبۀ داور بخوانمت