سال جدید زیر همین گنبد کبود
آغاز شد حکایتمان با یکی نبود
سوختی پیشتر از آن که به پایان برسی
نه به پایان، که به خورشیدِ درخشان برسی
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینۀ آیینه را میشد سپر دیوار و در
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر