گم کرده چنان شبزدگان فردا را
خفتیم دو روزه فرصتِ دنیا را
عشق یعنی بَری از غفلتِ خودخواهی شو
هجرت از خود کن و سرچشمۀ آگاهی شو
گریه کن لؤلؤ و مرجان، که هوا دم کرده
چاهِ کوفه عطشِ چشمۀ زمزم کرده
بر قرار و در مدارِ باوفایی زیستی
ای که پیش از کربلا هم کربلایی زیستی
بوی خداست میوزد از جانبِ یمن
از یُمنِ عشق رایحهاش میرسد به من
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر