من حال پس از سقوط را میفهمم
آشفتهام این خطوط را میفهمم
ای خون تو همچنان نگاهت گیرا
ای جانِ به عرش رفتۀ نامیرا
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
جانان همه رفتند، چرا جان نرود؟
این آیه به روی دستِ قرآن نرود؟
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
این جاده که بیعبور باقی مانده
راهیست که سمت نور باقی مانده
یک دفتر خون، شهادتین آوردند
از خندق و خیبر و حنین آوردند
از هالۀ انتظار، خواهد آمد
بر خورشیدی سوار خواهد آمد
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
از درد نبود اگر که از پا افتاد
هنگام وضو به یادِ زهرا افتاد
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
هرچند نفس نمانده تا برگردیم
با این دل منتظر، کجا برگردیم؟