عید آمده، هر کس پی کار خویش است
مینازد اگر غنی و گر درویش است
با خزان آرزو حشر بهارم کردهاند
از شکست رنگ، چون صبح آشکارم کردهاند
در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
آن را که ز دردِ دینش افسونی هست
در یاد حسین، داغ مدفونی هست
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
نورِ جان در ظلمتآبادِ بدن گم کردهام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کردهام
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش