پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
سر میگذارد آسمان بر آستانت
غرقیم در دریای لطف بیکرانت
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
به نام خداوند بالا و پست
كه از هستیاَش هست شد، هر چه هست...
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی میروم سوی گناه دیگری