گمان مبر که پریشان، گمان مبر که کمیم
برای کشتنتان همصدا و همقسمیم
ابرازِ دوستی، به حقیقت زیارت است
آری مرامِ اهل محبت، زیارت است
بهارا! حال زارم را بگویم؟
دل بی برگ و بارم را بگویم؟
یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
این جوان کیست که در قبضۀ او طوفان است؟
آسمان زیر سُم مرکب او حیران است
ما شیعۀ توایم دل شادمان بده
ویران شدیم، خانۀ آبادمان بده
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
غصه آوردهام، غم آوردم
باز شرمندهام کم آوردم
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
هوا پر شد از عطر نام حسین
به قربان عطر پراکندهاش
بیهوده مکن شکایت از کار جهان
اسرار نمیشوند همواره عیان
مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
باز باران است، باران حسینبنعلی
عاشقان، جان شما، جان حسینبنعلی
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
هر منتظری که دل به ایمان دادهست
جان بر سر عشق ما به جانان دادهست
قلبی که در آن، نور خدا خواهد بود
در راه یقین، قبلهنما خواهد بود
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
در ماه خدا که فصل ایمان باشد
باید دل عاشقان، گلافشان باشد
این هفته نیز جمعۀ ما بی شما گذشت
آقا بپرس این که چه بر حال ما گذشت!