یکی اینسان، یکی اینگونه باید
که شام و کوفه را رسوا نماید
همسنگر دردهای مردم بودی
چون سایه در آفتابشان گم بودی
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
هنگام سپیده بود وقتی میرفت
از عشق چه دیده بود وقتی میرفت؟
گودال قتلگاه است، یا این که باغ سیب است؟
این بوی آشنایی از تربت حبیب است
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
خود را به خدا همیشه دلگرم کنیم
یعنی دلِ سنگ خویش را نرم کنیم
دلم امسال سامرّایی است و عید غمگین است
میان سفره «سامرّا» نماد هفتمین سین است
بر سر درِ آسمانیِ این خانه
دیدم مَلَکی نشسته چون پروانه
محکوم شد زمین به پیمبر نداشتن
مجبور شد به سورۀ کوثر نداشتن
فرمود که صادقانه در هر نَفَسی
باید به حساب کارهایت برسی
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
تا عقل چراغ راهِ هر انسان است
اندیشهوری نشانۀ ایمان است
آیینۀ عشق با تو دمساز شود
یعنی که دری به روی تو باز شود
هر گاه که یاس خانه را میبویم
از شعر نشان مرقدت میجویم
کاش از جنس جنون، بال و پری بود مرا
مثل سیمرغ از اینجا سفری بود مرا
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت
چقدر مانده به دریا، به آستان حسین
پر از طراوت عشق است آسمان حسین
بیزره رفت به میدان که بگوید حسن است
ترسی از تیر ندارد زرهش پیرهن است...
هر کس نتواند که به ما سر بزند
در غربت آسمان ما پر بزند
تا گل به نسیم راه در میآید
از خاک بوی گیاه در میآید
این هفته نیز جمعۀ ما بی شما گذشت
آقا بپرس این که چه بر حال ما گذشت!