هفت آسمان در دستهای مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
صبوری به پای تو سر میگذارد
غمت داغها بر جگر میگذارد
بارها از سفرهاش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند
مانند باران بود و بر دلها ترنّم داشت
مانند چشمه لطف سرشارش تداوم داشت
تو را میخواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی
میشود بر شانۀ لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد مثل باران گریه کرد
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد