ﺁﺗﺶ، ﮔﻠﻮﻟﻪ، ﺳﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
ﺟﺎﯼ ﻗﻠﻢ، ﺗﻔﻨﮓ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ
عارف وسط خطابۀ توحیدش
زاهد بعد از نماز پرتردیدش
صدای لرزش مسجد به چشم میآمد
چه میگذشت که رحمت به خشم میآمد
آسمان خشک و خسیس، ابرها بیضربان
ناودانها خاموش، جویها بیجریان
نه از جرم و عقاب خود میترسم
نه از کمیِ ثواب خود میترسم
فتنه چون خون دوید در شریان
در شب شوم و شرم شد انسان
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
نه از سر درد، سینه را چاک زدیم
نه با دل خود، سری به افلاک زدیم
ای خنجرِ آب دیده، ما تشنۀ کارزاریم
لببسته زخمیم اما در خنده، خونگریه داریم
بیخواب پی همنفسی میگردد
بیتاب پی دادرسی میگردد
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
چه اعجازیست در چشمش که نازلکرده باران را
گلستان میکند لبخندهای او بیابان را
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
تویی پیداتر از پیدا نمییابیم پیدا را
چرا مانند ماهیها نمیبینیم دریا را
دمید گرد و غبار سپاهیان سحر
گرفت قلعۀ شب را طلیعۀ لشکر
اسرار تو در صفات و اسما مخفیست
مانند خدا که آشکارا مخفیست
با نگاه روشنت پلک سحر وا میشود
تا تبسم میکنی خورشید پیدا میشود
تو را میخواست تا در همسرانش بهترین باشی
برای خاتمِ پیغمبری نقش نگین باشی
تمام همهمهها غرق در سکوت شدند
خروش گریۀ او شهر را تکان میداد