گفته بودی که به دنیا ندهم خاک وطن را
بردهام تا بسپارم به دم تیر بدن را
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
علی بود و همراز او فاطمه
و گلهای روییده در باغشان
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید