اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
هرچه را خواهی بگیر از ما ولی غم را مگیر
غم دوای دردهای ماست مرهم را مگیر..
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
سرباز نه، این برادران سردارند
پس این شهدا هنوز لشکر دارند
میگریم از غمی که فزونتر ز عالَم است
گر نعره برکشم ز گلوی فلک، کم است
درختان را دوست میدارم
که به احترام تو قیام کردهاند
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
چو موج از سفر ماهتاب میآید
از آب و آینه و آفتاب میآید