نشستم پیش او از خاک و از باران برایم گفت
خدا را یاد کرد، از خلقت انسان برایم گفت
در دل بیخبران جز غم عالم غم نیست
در غم عشق تو ما را خبر از عالم نیست
ای آنکه عطر در دل گلها گذاشتی
در جان ما محبت خود را گذاشتی
عطر بهار از جانب دالان میآید
دارد صدای خنده از گلدان میآید
خونت سبب وحدت و آگاهی شد
این خون جریان ساخت، جهان راهی شد
داغی عمیق بر دل باران گذاشتی
ای آنکه تشنه سر به بیابان گذاشتی
علی زره که بپوشد، همینکه راه بیفتد
عجیب نیست که دشمن به اشتباه بیفتد
نی از تو حیات جاودان میخواهم
نی عیش و تَنعُّم جهان میخواهم
خداوندا به ذات کامل خویش
به دریاهای لطف شامل خویش
ای دوای درون خستهدلان
مرهم سینۀ شکستهدلان
ای وجود تو اصل هر موجود
هستی و بودهای و خواهی بود
کنار فضّه صمیمانه کار میکردی
به کار کردن خود افتخار میکردی