ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
دیشب میان پنجرهها صحبت تو بود
حرف از دل غریب من و غیبت تو بود
آیینه، اشکِ کودکان؛ قرآن، علیاصغر
ای مشک! در سینه نمیگنجد دلم دیگر
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
باید برای درک حضورش دعا کنیم
خود را از این جهان خیالی جدا کنیم
انگار که این فاصلهها کم شدنی نیست
میخواهم از این غم نسرایم، شدنی نیست
چشمم به هیچ پنجره رغبت نمیکند
جز با ضریح پاک تو صحبت نمیکند
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
هوای بام تو داریم ما هواییها
خوشا به حال شب و روز سامراییها
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد