ای به چشمت آسمان مهر، تا جان داشتی
ابرهای رحمتت را نذر جانان داشتی
اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
باز در پردۀ عشاق صلایی دیگر
میرسد از طرف کربوبلایی دیگر
هر چقدر این خاک، بارانخورده و تر میشود
بیشتر از پیشتر جانش معطر میشود
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
مسافری که همیشه سر سفر دارد
برای همسفران حکم یک پدر دارد
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
همچون نسیم صبح و سحرگاه میرود
هرکس میان صحن حرم راه میرود
نور تو، روح مرا منزل به منزل میبرد
کشتی افتاده در گِل را به ساحل میبرد