بهار و باغ و باران با تو هستند
شکوه و شوق و ایمان با تو هستند
آن شب زمین شکست و سراسر نیاز شد
در زیر پای مرد خدا جانماز شد
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
آنجا که دلتنگی برای شهر بیمعناست
جایی شبیه آستان گنبد خضراست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
مادر سلام حال غریبت چگونه است؟
مادر بگو که رنج مصیبت چگونه است؟
دلش میخواست تا قرآن بخواند
دلش میخواست تا دنیا بداند
این روزها پروندۀ اعمال ما هستند
شبنامههای روز و ماه و سال ما هستند
قلبی شکست و دور و برش را خدا گرفت
نقاره میزنند... مریضی شفا گرفت