پس از چندین و چندین سال آمد پیکرش تازه
نگاهش از طراوت خیستر، بال و پرش تازه
بد نیست که از سکوت تنپوش کنی
غوغای زمانه را فراموش کنی
هرکس بمیرد پیشتر از مرگ
دیگر خیالش از دمِ جانکندنش تخت است
مردم که شهامت تو را میدیدند
خورشید رشادت تو را میدیدند
اگر به شوق تو این اشتیاق شکل گرفت
چه شد، چگونه، چرا این فراق شکل گرفت؟!...
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
دریاب از این همه پراکندگیام
عمریست که شرمندۀ این بندگیام
غم کهنۀ در گلویم حسین است
دم و بازدم، های و هویم حسین است
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
کیست این حنجرۀ زخمیِ تنها مانده؟
آن که با چاه در این برهه هم آوا مانده
آمیخته چون روح در آب و گل ماست
همواره مقیم دل ناقابل ماست