او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
صدای بال ملائک ز دور میآید
مسافری مگر از شهر نور میآید؟
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
کودکی سوخت در آتش به فغان، هیچ نگفت
مادری ساخت به اندوه نهان، هیچ نگفت
شکست باورت، ای کوه! پشت خنجر را
نشاند در تب شک، غیرت تو باور را
فکری به حال ماهی در التهاب کن
بابا برای تشنگی من شتاب کن
این بار، بار حج خود را مختصر برداشت
آن قدر که گویا فقط بال سفر برداشت
«با هر قدم سمت حرم لبیک یا زینب
در عشق سر میآورم لبیک یا زینب...»