در قاب عکست میتواند جان بگیرد
این عشق پابرجاست تا تاوان بگیرد
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
بهارِ آمدنت میبرد زمستان را
بیا که تازه کنم با تو هر نفس جان را
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
فکر میکردم که قدری استخوان میآورند
بعد فهمیدم که با تابوت، جان میآورند
گاهی دلم به یاد خدا هست و گاه نیست
اقرار میکنم که دلم سر به راه نیست
آرامش موّاج دریا چشمهایش
دور از تعلقهای دنیا چشمهایش
خم نخواهد کرد حتی بر بلند دار سر
هرکسی بالا کند با نیت دیدار سر
من غم و مهر حسین با شیر از مادر گرفتم
روز اول کآمدم دستور تا آخر گرفتم