اگر مجال گریزت به خانه هم باشد
برای اینکه نمیرد حیات، میمانی
او هست ولی نگاهِ باطل از ماست
دیوارِ بلندِ در مقابل از ماست
عمری به فکر مردمان شهر بودی
اما کسی حالا به فکر مادرت نیست
خورشید، گرمِ دلبری از روی نیزهها
لبخند میزند سَری از روی نیزهها
به دست شعلههای شمع دادم دامن خود را
مگر ثابت کنم پروانهمسلک بودن خود را
حملههای موج دیدم، لشکرت آمد به یادم
کشتی صدپاره دیدم، پیکرت آمد به یادم