«فاش میگویم و از گفتۀ خود دلشادم»
من غلام علیام از دو جهان آزادم
در کویری که به دریای کرم نزدیک است
عاشقت هستم و قلبم به حرم نزدیک است
خبر این بود که یک سرو رشید آوردند
استخوانهای تو را در شب عید آوردند
روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثىست که از حضرت آدم داریم
تا به کی از سخن عشق گریزان باشم؟
از تو ننویسم و هربار پشیمان باشم؟